پارت۷۱
دوتا برادر برای چند دقیقه توی بغل هم موندن و سعی کردن با تموم وجود از اون بغل آرامش بگیرن و همینطور هم شد.
اما فئودور با به یاد آوردن کار مهمی چند ثانیه بعد از بغل دازای بیرون اومد و هول هولکی لب زد
فئو:خیله خوب بهتره من برم.
دازای:ای کاش میموندی ما دوست داریم کنارمون باشی
فئو خودش هم خیلی دوست داشت امشب رو با اونا بگذرونه اما نه وقت مناسبی برای این کار بود و نه حال اون دوتا طوری بود که امکان پذیرایی از مهمون رو داشته باشن.
از طرفی دیگه اون به یکی قول داده بود که امشب بره پیشش و اگه نمیرفت میدونست اون فرد خیلی ناراحت میشه.
پس با لبخند جواب داد:
دازای الان شرایط خوبی نیست بنظرم بهتره تو به خودت و چویا برسی هردوتون شک شدیدی تجربه کردین..نیاز به کمی استراحت دارین
دازای از درک بالای فئودور به شدت ممنون بود...نه اینکه دوست نداشته باشه برادرش کنارش نباشه نه...فقط حال خودش طوری نبود که بتونه هم به خودش برسه هم به دونفر دیگه.
و از طرفی هم میدونست فئو اگه حرفی بزنه از الف به ب نمیاد درنتیجه بیخیال تعارف شد و گفت
ممنون فئو...ولی حتما یه شب بیا بهمون سر بزن.
فئو:حتما میام...مگه میشه نیام
دازای مرد مومشکی رو به سمت در بدرقه کرد اما قبل از کامل رسیدن به سمت در فئودور برگشت و با چهره ای خنثی به برادرش نگاه کرد میخواست ازش سوالی بپرسیه که از دیشب ذهنش بدجور درگیرش بود اما نمیتونست چه جوری بیانش کنه.
دازای که چهره دودل اونو دید با مهربونی لب زد:
چیزی شده فئودور؟
و با این سوال و با این لحن فئو جرأت پیدا کرد تا سوالش رو بپرسه و با نگاه کردن به چشمای قهوه ای برادرش لب زد:
دازای میخوام یه چیزی بهت بگم اما لطفا عصبانی نشو این فقط یه سوال پزشکیه
دازای که با این حرف فئودور نگران شد جواب داد:
فئو سوالت رو بپرس منو نگرانتر از این نکن.
فئو:باشه باشه...میگم تاحالا چویا پیشه روان شناس رفته.
دازای برخلاف انتظاری که فئودور داشت عصبانی نشد بلکه کمی شکه و متعجب شد. دوباره جواب داد:
نفهمیدم چه ربطی داره؟
فئودور:خب اکثر اوقات این حملاتی که چویا دچارش شده از سر فشار روانی و ذهنیه زیاده بنظرم بهتره به روانشناس یا روانپزشک بره
البته در اون حدم مشکل بزرگی نیست که بخواد دارو بخوره پس شاید همون روانشناس کفایت کنه.
دازای:نمیدونم شاید بهتر_
چویا:نه بهتر نیست من پیش روانشناس نمیرم.
هردو برادر با شنیدن صدای گرفته و عصبانیه چویا متعجب شدن و دروغ چرا کمی هم ترسیدن چون انتظار همچین چیزی رو نداشتن.
فئو با لبخند مهربونی به چویا نگاه کرد و جواب موحنایی رو داد.
سعی میکرد با انتخاب کلمات مناسب گندی که زده رو جمع کنه:
اوه چویا به هوش اومدی چه خوب خیلی خوشحال شدم.
چویا با چهرهای که از قبل عصبانی بود و صدای گرفتش که اونو ترسناک تر نشون میداد گفت:
ازتون ممنونم که اومدید و بهم کمک کردید....اما راجب حرف آخرتون من نیازی به روانشناس ندارم من که دیوونه نیستم
فئو که حالا متوجه شد گندش به این راحتی جمع نمیشه تصمیم گرفت بره سر اصل موضوع و با لطافت جواب پسر مقابلش رو بده
فئو:نه نه چویا من منظورم اصلا این نبود من قصد نداشتم همچین منظوری رو برسونم من از لحاظ فشار روانی گفتم ، درضمن کی گفته که همه افرادی که پیش همچین دکترایی میرن دیوونن؟خیلی هاشون هم آدم هایی هستن که فقط دنبال گوش شنوا هستن و به اینجور دکترا مراجعه میکنن.
چویا:در هر حال من نمیرم...و بازم ممنون که اومدی...راستی امشب رو نمیمونی؟ خوشحال میشم بمونی.
فئو:به دازای هم گفتم امشب نمیتونم یه کار مهم دارم حتما باید بهش برسم اما یه شب میام مثل چی بختک میشم روتون.
با لبخند این حرفو زد و سعی کرد جو خشک بین خودش و چویا رو از بین ببره و انگار هم تونست.
چون حالا چویا با لبخند کوچیکی بهش نگاه میکرد
چویا:ما هم خوشحال میشیم بخت بشی رومون.
بفرما گفتم پارت بعدی رو امشب میدم
راستی یه سوپرایز تو راه هستش حدساتون چیه؟؟؟
ودرآخر خوشتیپای عزیز لایک و کامنت از یاد نرود....بایییئ
اما فئودور با به یاد آوردن کار مهمی چند ثانیه بعد از بغل دازای بیرون اومد و هول هولکی لب زد
فئو:خیله خوب بهتره من برم.
دازای:ای کاش میموندی ما دوست داریم کنارمون باشی
فئو خودش هم خیلی دوست داشت امشب رو با اونا بگذرونه اما نه وقت مناسبی برای این کار بود و نه حال اون دوتا طوری بود که امکان پذیرایی از مهمون رو داشته باشن.
از طرفی دیگه اون به یکی قول داده بود که امشب بره پیشش و اگه نمیرفت میدونست اون فرد خیلی ناراحت میشه.
پس با لبخند جواب داد:
دازای الان شرایط خوبی نیست بنظرم بهتره تو به خودت و چویا برسی هردوتون شک شدیدی تجربه کردین..نیاز به کمی استراحت دارین
دازای از درک بالای فئودور به شدت ممنون بود...نه اینکه دوست نداشته باشه برادرش کنارش نباشه نه...فقط حال خودش طوری نبود که بتونه هم به خودش برسه هم به دونفر دیگه.
و از طرفی هم میدونست فئو اگه حرفی بزنه از الف به ب نمیاد درنتیجه بیخیال تعارف شد و گفت
ممنون فئو...ولی حتما یه شب بیا بهمون سر بزن.
فئو:حتما میام...مگه میشه نیام
دازای مرد مومشکی رو به سمت در بدرقه کرد اما قبل از کامل رسیدن به سمت در فئودور برگشت و با چهره ای خنثی به برادرش نگاه کرد میخواست ازش سوالی بپرسیه که از دیشب ذهنش بدجور درگیرش بود اما نمیتونست چه جوری بیانش کنه.
دازای که چهره دودل اونو دید با مهربونی لب زد:
چیزی شده فئودور؟
و با این سوال و با این لحن فئو جرأت پیدا کرد تا سوالش رو بپرسه و با نگاه کردن به چشمای قهوه ای برادرش لب زد:
دازای میخوام یه چیزی بهت بگم اما لطفا عصبانی نشو این فقط یه سوال پزشکیه
دازای که با این حرف فئودور نگران شد جواب داد:
فئو سوالت رو بپرس منو نگرانتر از این نکن.
فئو:باشه باشه...میگم تاحالا چویا پیشه روان شناس رفته.
دازای برخلاف انتظاری که فئودور داشت عصبانی نشد بلکه کمی شکه و متعجب شد. دوباره جواب داد:
نفهمیدم چه ربطی داره؟
فئودور:خب اکثر اوقات این حملاتی که چویا دچارش شده از سر فشار روانی و ذهنیه زیاده بنظرم بهتره به روانشناس یا روانپزشک بره
البته در اون حدم مشکل بزرگی نیست که بخواد دارو بخوره پس شاید همون روانشناس کفایت کنه.
دازای:نمیدونم شاید بهتر_
چویا:نه بهتر نیست من پیش روانشناس نمیرم.
هردو برادر با شنیدن صدای گرفته و عصبانیه چویا متعجب شدن و دروغ چرا کمی هم ترسیدن چون انتظار همچین چیزی رو نداشتن.
فئو با لبخند مهربونی به چویا نگاه کرد و جواب موحنایی رو داد.
سعی میکرد با انتخاب کلمات مناسب گندی که زده رو جمع کنه:
اوه چویا به هوش اومدی چه خوب خیلی خوشحال شدم.
چویا با چهرهای که از قبل عصبانی بود و صدای گرفتش که اونو ترسناک تر نشون میداد گفت:
ازتون ممنونم که اومدید و بهم کمک کردید....اما راجب حرف آخرتون من نیازی به روانشناس ندارم من که دیوونه نیستم
فئو که حالا متوجه شد گندش به این راحتی جمع نمیشه تصمیم گرفت بره سر اصل موضوع و با لطافت جواب پسر مقابلش رو بده
فئو:نه نه چویا من منظورم اصلا این نبود من قصد نداشتم همچین منظوری رو برسونم من از لحاظ فشار روانی گفتم ، درضمن کی گفته که همه افرادی که پیش همچین دکترایی میرن دیوونن؟خیلی هاشون هم آدم هایی هستن که فقط دنبال گوش شنوا هستن و به اینجور دکترا مراجعه میکنن.
چویا:در هر حال من نمیرم...و بازم ممنون که اومدی...راستی امشب رو نمیمونی؟ خوشحال میشم بمونی.
فئو:به دازای هم گفتم امشب نمیتونم یه کار مهم دارم حتما باید بهش برسم اما یه شب میام مثل چی بختک میشم روتون.
با لبخند این حرفو زد و سعی کرد جو خشک بین خودش و چویا رو از بین ببره و انگار هم تونست.
چون حالا چویا با لبخند کوچیکی بهش نگاه میکرد
چویا:ما هم خوشحال میشیم بخت بشی رومون.
بفرما گفتم پارت بعدی رو امشب میدم
راستی یه سوپرایز تو راه هستش حدساتون چیه؟؟؟
ودرآخر خوشتیپای عزیز لایک و کامنت از یاد نرود....بایییئ
- ۸.۹k
- ۰۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط